روی یک تخت خوابیده بودم. بلند شدم. سر درد شدیدی داشتم. داشتم از جلوی آیینه رد می شدم که چیز خیلی عجیبی مرا متعجب کرد. من در آیینه فرق کرده بودم. انگار بزرگ شده بودم. خیلی بزرگ شده بودم.واقعا رفته بودم به سال 2031. در اتاق را دیدم و دستگیره را گرفتم  و ان را چرخاندم.
  نور شدید اتاق چشمانم را اذیت می کرد. چند ثانیه ای همان جا ایستادم. چشمانم به آن نور عادت کرد. یک مرد آمد و به من سلام کرد. ناگهان دختر کوچک و سفید با چشمان سبز به سمت من دوید. گفت: مامان جون.                          چی؟ داشتم شاخ در می آوردم. مامان؟ مگه من مامان شده بودم؟ ها. ناگهان به یاد آن ماشین زمان افتادم. در حال فکر کردن بودم که آن مرد گفت: عزیزم خیلی خوابیدی . خوابم دیدی ؟
عزیزم؟ وای نه! من میخواستم برگردم خونه. با خودم میگفتم اگر پدرم برگردد و متوجه نبودن من در خانه بشود چی؟ اعصابم بهم ریخته بود از یه طرف آن دختر بچه مامان مامان میکرد از یه طرف هم ایشون عزیزم عزیزم میکرد. خودم کم گرفتاری در آن لحظه داشتم. این دو هم اضافه شدند. عصبی بودم و مجبور شدم سرشان داد بزنم: بسه دیگه. من میخوام برگردم خونه. پیش پدرم. تا اونجایی که من به یاد دارم نه بچه ای داشتم نه همسری.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

محبوبترین محبوب لینوکس، عشق، برنامه نویسی فروش کالای ساختمانی آزمایشی انتظار کسب درآمد با کوتاه کننده لینک بیماری های اورولوژی همه چی سالم زیبا پریسا محمدی پور