پدر من یک مخترع است. اما هیچکس او را قبول ندارد و می گویند که او یک دیوانه ی از خود راضی است. اما از نظر من او یک مخترع عالی است. درست است که تا الان خیلی انفجار ها در خانه پدید آورده اما دو تا دستگاه اختراع کرده که تا حدودی مفید است. مثلا یک هویج پوست کن خودکار و یک رباط که بیشتر اوقات خراب است. آن روز جلوی تلوزیون در حال تماشای برنامه آموزشی بودم. خلاصه آن روز دوباره صدای انفجار در خانه مان حاکم شد. من هم در حال درست کردن روباه با کاغذ بودم. از جایم بلند شدم تا بروم و ببینم که پدرم حالش خوب است؟ در آزمایشگاه را باز کردم و از داخل آزمایشگاه دود بیرون آمد. وارد آزمایشگاه شدم. به خاطر گرد و غبار اطرافم به سرفه افتادم. بلند داد زدم: پدر! شما کجایین؟ حاتون خوبه؟ پدرم با کمی سرفه پاسخ داد: بله. من خوبم. رد صدایش را گرفتم و رفتم.پیدایش کردم. با حالتی عصبی گفتم: پدر دوباره چی درست میکردید؟ دیگه خسته شدم اینقدر خونه رو تمیز کردم. پدر به نظر من بهتره که دیگه چیزی رو اختراع نکنید. پدرم سرش را پایین انداخت و از آزمایشگاه بیرون رفت. رفتم تا یک جارو بیاورم که ناگهان یه در را دیدم. در را باز کردم. اتاقی دیدم. با خودم گفتم: پدرم برای چی باید یک اتاق درست کند؟ توجهی نکردم. دیدم پدر با یک جارو و دستمال آمده و دوتایی شروع کردیم به تمیز کردن آزمایشگاه. وقتی تمام شد از پدرم پرسیدم: پدر حالا داشتین چی اختراع میکردین؟ آرام گفت: هیچی چیز خاصی نبود. راست میگفت. برای چی یک اتاق باید مهم باشد؟ فردای ان روز پدرم رفت بیرون تا مواد غذایی بخرد. من هم در حال خواندن کتاب بودم که ناگهان صدایی می آمد. یک صدایی مانند ترکیدن حباب. از روی مبل بلند شدم و رفتم ببینم صدا از کجا می آید؟ از آزمایشگاه بود. در آزمایشگاه را باز کردم و متوجه شدم صدا از همان اتاق کوچک می آید.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دلـــ تنگــ امام زمان (عج) sse7en finiish درامد با اينترنت Sasha قصه های زندگی نوت بق بقو وبلاگ دفترچه خاطراتم نرگس متولد هزار سيصد هفتاد نغمه باران