دنیایی از داستان



من  زیاد با اطرافیانم صحبت نمی کنم اما با نوشتن داستان می توانم با خودم حرف بزنم. 

من تا حالا داستان های زیادی نوشتم. دلم میخواهد شما عزیزان هم این داستان ها را بخوانید. 

اگر هم بتوانم کتاب هم بهتان معرفی خواهم کرد. 

سعی می کنم در یک هفته چند روز برایتان پارات هایی از داستان هایم را برایتان بگذارم. 

ممنون. کارم رو از فردا شروع میکنم.


پدر من یک مخترع است. اما هیچکس او را قبول ندارد و می گویند که او یک دیوانه ی از خود راضی است. اما از نظر من او یک مخترع عالی است. درست است که تا الان خیلی انفجار ها در خانه پدید آورده اما دو تا دستگاه اختراع کرده که تا حدودی مفید است. مثلا یک هویج پوست کن خودکار و یک رباط که بیشتر اوقات خراب است. آن روز جلوی تلوزیون در حال تماشای برنامه آموزشی بودم. خلاصه آن روز دوباره صدای انفجار در خانه مان حاکم شد. من هم در حال درست کردن روباه با کاغذ بودم. از جایم بلند شدم تا بروم و ببینم که پدرم حالش خوب است؟ در آزمایشگاه را باز کردم و از داخل آزمایشگاه دود بیرون آمد. وارد آزمایشگاه شدم. به خاطر گرد و غبار اطرافم به سرفه افتادم. بلند داد زدم: پدر! شما کجایین؟ حاتون خوبه؟ پدرم با کمی سرفه پاسخ داد: بله. من خوبم. رد صدایش را گرفتم و رفتم.پیدایش کردم. با حالتی عصبی گفتم: پدر دوباره چی درست میکردید؟ دیگه خسته شدم اینقدر خونه رو تمیز کردم. پدر به نظر من بهتره که دیگه چیزی رو اختراع نکنید. پدرم سرش را پایین انداخت و از آزمایشگاه بیرون رفت. رفتم تا یک جارو بیاورم که ناگهان یه در را دیدم. در را باز کردم. اتاقی دیدم. با خودم گفتم: پدرم برای چی باید یک اتاق درست کند؟ توجهی نکردم. دیدم پدر با یک جارو و دستمال آمده و دوتایی شروع کردیم به تمیز کردن آزمایشگاه. وقتی تمام شد از پدرم پرسیدم: پدر حالا داشتین چی اختراع میکردین؟ آرام گفت: هیچی چیز خاصی نبود. راست میگفت. برای چی یک اتاق باید مهم باشد؟ فردای ان روز پدرم رفت بیرون تا مواد غذایی بخرد. من هم در حال خواندن کتاب بودم که ناگهان صدایی می آمد. یک صدایی مانند ترکیدن حباب. از روی مبل بلند شدم و رفتم ببینم صدا از کجا می آید؟ از آزمایشگاه بود. در آزمایشگاه را باز کردم و متوجه شدم صدا از همان اتاق کوچک می آید.


روی یک تخت خوابیده بودم. بلند شدم. سر درد شدیدی داشتم. داشتم از جلوی آیینه رد می شدم که چیز خیلی عجیبی مرا متعجب کرد. من در آیینه فرق کرده بودم. انگار بزرگ شده بودم. خیلی بزرگ شده بودم.واقعا رفته بودم به سال 2031. در اتاق را دیدم و دستگیره را گرفتم  و ان را چرخاندم.
  نور شدید اتاق چشمانم را اذیت می کرد. چند ثانیه ای همان جا ایستادم. چشمانم به آن نور عادت کرد. یک مرد آمد و به من سلام کرد. ناگهان دختر کوچک و سفید با چشمان سبز به سمت من دوید. گفت: مامان جون.                          چی؟ داشتم شاخ در می آوردم. مامان؟ مگه من مامان شده بودم؟ ها. ناگهان به یاد آن ماشین زمان افتادم. در حال فکر کردن بودم که آن مرد گفت: عزیزم خیلی خوابیدی . خوابم دیدی ؟
عزیزم؟ وای نه! من میخواستم برگردم خونه. با خودم میگفتم اگر پدرم برگردد و متوجه نبودن من در خانه بشود چی؟ اعصابم بهم ریخته بود از یه طرف آن دختر بچه مامان مامان میکرد از یه طرف هم ایشون عزیزم عزیزم میکرد. خودم کم گرفتاری در آن لحظه داشتم. این دو هم اضافه شدند. عصبی بودم و مجبور شدم سرشان داد بزنم: بسه دیگه. من میخوام برگردم خونه. پیش پدرم. تا اونجایی که من به یاد دارم نه بچه ای داشتم نه همسری.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شادیک ماورا و متافیزیک بیا بار دیگر «خالص» باش حمایت از کالای ایرانی معرفي بازي هاي آنلاين درآمدزا (بازي کن پول در بيار) دلنوشته های یک حواری Elvin دانلود کتاب تاریخچه و مکاتب روانشناسی غلامحسین جوانمرد متولد زمستان Alex